«نگاهی کوتاه به زندگانی کوتاه قاسم بن الحسن (ع)»
1) نام : قاسم
2) پدر : حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام
3) مادر: نجمه
4) محل تولد : مدینه منوره
5) سن مبارک : 13 سال بنابر قول مشهور
6) در سال 61هجری در حادثه کربلا به شهادت رسید
7) سبب شهادت : جنگ با لشکر یزید
8) قاتل آن حضرت : عمربن سعد ازدی
9) مرقد مطهر: کربلای معلی
امتیازات آن حضرت
1) سیمای و صورت حسنی ، اما سیرت و تربیت حسینی
2) شجاعت حیدری در سن 13 سالگی
3) قدرت تشخیص زمان و مکان علوی
4) معرفت و امام شناسی – وقتی امام حسین (ع)شب عاشورا به اصحاب فرمودند که فردا هر کس بماند کشته می شود و اگر کسی می خواهد برود من بیعتم را از او برداشته ام و این قوم به جز من با کسی کاری ندارند . حضرت قاسم که در گوشه ای سخنان آن حضرت را گوش می داد بعد از آن که اصحاب اظهار وفاداری نمودند جلو آمد و عرضه داشت عمو جان من هم فردا کشته
می شوم. امام حسین برای انتحان آن حضرت از او سؤال کرد : کیف رأیت الموت .
یعنی مرگ را چگونه می بینی عرض کرد : هُو عندی اَحلی مِنَ العسل یعنی در رکاب شما مرگ
برای من از عسل شیرین تر است . امام حسین (ع) بعد از شنیدن جواب او را در بغل گرفت هر دو
با هم گریه کردند سپس فرمود : عزیز برادر آری فردا شما هم شهید می شوید و عبدالله برادرت هم شهید خواهد شد .
برگی زرین
«آشنایی با زندگانی نورانی قاسم بن الحسن (ع)»
در میان آل محمد (ص) حضرت امام حسن مجتبی از نظر زیبایی آئینه تمام نمای جمال محمدی است لذا به همین جهت آن حضرت را یوسف آل محمد می گفتند و این حُسن و جمال را که امام مجتبی از پیامبر اکرم (ص)گرفته بود به فرزندان ایشان هم به ارث رسیده است و به همین دلیل افرادی که از نسل امام حسن مجتبی (ع) هستند از سائر سادات بنی الزهرا (س) خوش صورت و زیباتر هستند و از این جهت قاسم (ع) آئینه تمام نمای جمال جدّش رسول خدا و پدرش امام حسن مجتبی است . لذا حضرت سیدالشهدا (ع) به خاطر چشم زخم نصف صورت او را در زیر نقاب پوشانید و با این حال او را روانه میدان کرد . حمید بن مسلم می گویدخَرَجَ اِلَینا غلامٌ کانَ وَجهُهُ شِقَّه قمرٍ یعنی وقتی حضرت قاسم به میدان آمد گوئی پاره ای از ماه ظاهر شده است . و آن حضرت به لحاظ یتیمی خود و غربت عموی بزرگوارش امام حسین (ع)مثل ابر بهار اشک می ریخت إِنَّهُ خَرَجَ وَ دُمُوعُه تَسِیلُ عَلی خدیِّه یعنی به میدان آمد در حالی که سیل اشک بر گونه های مبارکش جاری بود و این رجز را می خواند :
ان تنکرونی فانا بن الحسن
سبط النبی المصطفی المؤتمن
هذا حسین کا الاسیر المرتهن
بین الناس لاسقوا صوب المزن
و پس از آنکه حضرت قاسم (ع)با سن به ظاهر کوچک کار زار سختی نمود و بنابر نقل منهاج الدموع سیو پنج نفر از لشکر مخالف را به جهنم فرستاد این رشادت بردشمن بسیارگران تمام شد لذا عمربن سعد ازدی ،
از پشت سر چنان شمشیری بر فرق مبارکش زد که سر او را شکافت و حضرت قاسم (ع)با صورت روی زمین افتاد . در این هنگام صدای واعماه او بگوش امام حسین (ع) رسید وقتی امام حسین (ع) گروه زیادی برای نجالت قاتل حضرت قاسم با امام حسین وارد میدان شدند و در این میان جنگ سختی درگرفت که بدن حضرت قاسم پایمال سم اسبها شد لذا وقتی امام حسین (ع) بالای سر حضرت قاسم آمد دیدند که پاهایش را به زمین می ساید و در حال جان دادن است . سپس امام حسین (ع) سر او را به دامن گرفت اشک می ریخت و می فرمود : عمو جان چفدر بر من سخت و گریان است که تو مرا بخوانی و من نتوانم به موقع اجابت کنم وقتی هم اجابت کردم که دیگر به حال تو مفید نخواهد بود .
و مخفی نماند که دست مکافات عمل از آستین حق بیرون شد و درگیر ودار جنگ ، قاتل حضرت قاسم یعنی عمر بن سعد ازدی هم که برای بریدن سر آن حضرت پیاده شده بود پایمال سم اسبان گردید و به هلاکت رسید .
لَعنَتَ الله عَلی القُوم الظّالمین
-------------------------------------------------------------
تا که از چهره ات نقاب افتاد
رونق بزم آفتاب افتاد
چهره ی مجتبائیت گُل کرد
در دل دشت التهاب افتاد
دید عباس رزم شاگردش
دید صحرا در اضطراب افتاد
وقتی اومد شروع کرد با اون ملعون ازرق شامی جنگیدن،با پسراش جنگیدن،عباس بالا بلندی ایستاده بود،هی قاسم رو تشویق میکرد،مرحبا به قاسم،نمی دونم مادرش کربلا اومده یا نه،اما اگه اومده اون لحظات با صدای تشویقات عباس،چه حالی پیدا میکرد نجمه خاتون،قاسمم بارک الله،بارک الله،احتمال به قریب به یقیق،اومده کربلا،آخه اومد دید پشت خیمه ها قاسم نشسته زانوهاش رو بغل گرفته بود،داره گریه میکنه،قاسمم برا چی داری گریه میکنی؟گفت:مادر دو تا منظره یادم اومد الان،اول یادم افتاد،وقتی لحظات آخر،بابام داشت جون میداد،عموم حسین کنار بابام نشسته بود،یه وقت دست من و تو دست حسین گذاشت،صدا زد گفت:حسین جان،این امانت من دست تواست تا کربلا،فهمیدی برا چی ابی عبدالله با تأمل اجازه میدان رفتن به قاسم داد به قاسم بر خلاف علی اکبر،علی اکبر که میخواست بره میدان،معطل نکرد ابی عبدالله،وقتی اومد بی معطلی گفت:بابا برو،علی جان برو میدان،اما قبلش برو یه بار زینب تو رو ببینه،بچه ها تو خیمه تو رو ببینند،اما قاسم اومد ابی عبدالله این پا اون پا کرد،معطل کرد،چرا؟چون لحظات آخر،امام حسین دست قاسم رو گذاشت تو دست برادرش،داداش این امانت پیشت باشه،میدونی دلم کجا رفت؟تا علی اومد بدن فاطمه رو تو خاک بذاره،گفت:
تا ابد مجروح زخم کاری ام
وای من از این امانت داری ام
مادر یادم نمیره اون منظره رو،بابام گفت کربلا،برا عموت جان فشانی کن،من خودمو آماده کرده بودم،برا امروز،دیشب ام که از عموم پرسیدم،آیا من به شهادت میرسم،یا نه؟عموم گفت:قاسمم مرگ در ذائقه ات چه طوره؟ گفتم: احلی من العسل،از عسل شیرین تره"بچه رزمنده ها با این جمله خیلی انس دارند"اما امروز رفتم از عموم اذن بگیرم،اجازه نمیده من برم میدان،چیکار کنم،پس چی شد،که گفت:به بلای عظیمی دچار میشی،کو اون بلای عظیم،عموم که اجازه میدان رفتن به من نمیده،حالا یا بازو بند،یا صندوقچه،گفت: قاسمم این و بردار به عموت نشون بده،اگه عموم این دست خط رو ببینه،دست رد به سینه ات نمیزنه،تا قاسم دست خط پدر رو داد خدمت ابی عبدالله،ابی عبدالله رو چشماش کشید،گفت:بوی حسنم رو داره میده،بوی برادرم رو داره میده،وقتی خواست بره میدان،روایت میگه دست در گردن عمو انداخت،اینقدر حسین و قاسم با هم گریه کردند،وغُشی علیهما،دوتایی رو زمین افتادند
همه از نعره ی تو فهمیدند
کار با پور بوتراب افتاد
تا حریف نبرد تو نشدند
بارش سنگ در شتاب افتاد
گفت:نمی تونید با این نوجوان بجنگید،سنگ بارانش کنید،چند نفروکربلا سنگباران کردند،اول حر بود عابس بود،قاسم بود،اما سنگ باران چهارم،اصلاً قابل قیاس با کسی نبود،دور حسین رو تو گودال گرفتند،امام باقر فرمود:اینقدر سنگ به بدن بابام زدند
گوئیا زخم آتشین خوردی
یا عمو گفتی و زمین خوردی
به سرت سر رسیده ام برخیز
شاخه ی یاس چیده ام برخیز
سیزده سال انعکاس حسین
پسر قد کشیده ام برخیز
خاطرات قدیمی یثرب
اشک های چکیده ام برخیز
تا نفس های آخرت نشود
تا کنارت رسیده ام برخیز
من جوان مرده ام بمان پیشم
خسته ام قد خمیده ام برخیز
با تنت در برابرم چه کنم
شرمگین از برادرم چه کنم
که زده شانه ات به پنجه ی خویش
که چنین تاب داده مویت را
حیف مشتی زکاکُلت مانده
گیسویت دست قاتلت مانده
بیشتر مثل مجتبی شده ای
ولی افسوس بی صدا شده ای
مثل آیینه ای که خورده زمین
تکه تکه،جداجدا شده ای
قد کشیدی شبیه عباسم
هر کجا تیر خورده وا شده ای
صدای قاسم که بلند شد،یا عما،بازم بر خلاف علی اکبر،که صدای علی اومد،زینب میگه دیدم زانوهای داداشم داره میلرزه،آروم سوار بر مرکب شد،حسین دیگه رمق نداره،اما تا صدای قاسم اومد،روایت میگه،عقاب آسا اومد وسط میدان،اون نانجیبی که اومده،قاتلی که کنار قاسمه،ابی عبدالله بعضی از روایات میگن:اون نانجیب رو به درک واصل کرد،بعضی ها میگن دستش قطع شد رو زمین افتاد،امدن اینو نجات بدن،بدن قاسم زیر سُم اسب ها بود،مجسم کنی،بیچاره ات میکنه،این ناجیب ها رو که ابی عبدالله فراری داد،دید قاسم پاهاشو داره رو زمین،میکشه،آروم میگه یا عما،گفت:برا عموت خیلی سخته صداش بزنی،نتونه کاری برات انجام بده،عزیزبرادرم.
سئواله برا من،چرا به قاسم گفتی اقاجان به بلای عظیم،دچار میشی؟بلای عظیم هم بود،تنها بدنی است که دو بار پامال سُم مرکب ها شده،اما عرضم اینه،هر جوری بود بدن رو از زمین برداشت،درسته سینه به سینه قاسم پاها رو زمین میکشید،اون نوجوانی که پاهاش به رکاب مرکب نمی رسید،پاها رو زمین میکشید،بلاخره بدن رو آورد به خیمه،اما بدن علی اکبر رو هرچی نگاه کرد،دید تنهایی نمیتونه برداره،گفت:جوانهای بنی هاشم بیایید....بلند بگو یا حسین.
---------------------------------------------------------------
این خانواده همینن، قول بدن پای قولشون می مونن،شب عاشوراء این آقا زاده ی سیزده ساله ای که امشب اومدی براش ناله بزنی،وقتی عمو بهش گفت:مرگ در نزد تو چگونه است،چه کرده من نمی دونم،این جمله چقدر زیبا می درخشه بر تارک تاریخ کربلا،وقتی دید وجود قاسم لبالب از عشق شهادته،تا قاسم گفت:اهلا من العسل،بعد گفت:عمو آیا من کشته میشم فردا،آیا اجازه میدان دارم خودم رو برات فدا کنم،عمو بهش قول داد،فردا تو رو می کشند، ابی عبدالله از شب عاشوراء تکلیف قاسم رو روشن کرد،فرمود:می کشنت،به بلای عظیمی دچارت می کنن،همه ی مقاتل نوشتند،من می خوام بگم این بلای عظیم چیه امشب،قول داد قاسمم خودت رو آماده کن،از موقعی که عمو بهش گفت تو رو می کشند،دیگه سر از پا نمی شناخت،اول رفت تو خیمه ،مادرم شمشیرم رو بده،خودش رو آماده کرد،جانم به این آقازاده،چه کرده امام حسن علیه السلام،چه پسری،چه میوه ی دلی،چه اتفاقی است که یک جوون سیزده ساله این قدر جگردار می شه،این قدر نترس می شه،این قدر بی مهابا،وقتی مقتل رو ورق می زنی،می بینی این آقا زاده زده به قلب لشکر،ان تنکرونی فانابن الحسن، چند هزار نفر ،جلوی قاسم لال شدند،وقتی گفت:من پسر حسنم ،آیا این به خاطر اینه که پسر امام مجتبی است،یه دلیلش همینه،آقا امام باقر علیه السلام فرمود:خوشبخت اون پدری است که پسرش رفتار و کردار و چهره اش به او بره، این پدر می تونه بگه من خوشبختم،آقا امام حسن علیه السلام،شما چیکار کردید تو جمل،چه کردی تو اون جنگ ها که این پسر سیزده ساله ات،یه نفری بایسته بگه اهلا من العسل،یه حرفی بزنم سادات ببخشند،درسته این پسر امام مجتبی است،اما نوه ی زهراست،این پسر ،نوه ی صدیقه ی کبری است،اصلاً شیر مادر تو وجودشه،مادر بزرگ وقتی حضرت زهرا سلام الله علیها باشه،قربونش برم،این ها به مادربزرگشون رفتن،هم خودش و هم اون عبدالله،عبدالله هم همینه،اینها به مادر بزرگ رفتن،هم به امیر المؤمنین علیه السلام،هم به بی بی دوعالم، اجازه بده من یه جمله بگم،اینها بی خود نبود اینهمه شجاع بودن یه تنه به قلب دشمن زدند،آخه مادر بزرگشون هم یه نفری جلو همه ایستاد،ببخشید مُحرمه، نمی تونم راحت روضه ی فاطمیه بخونم،اما یه جمله ،سادات گریه می کنن؟ اینها از مادر بزرگ یادگرفتن،یه نفری اومد کمر بند مولارو گرفت،برو مقتل رو بخون،وقتی عمو بهش اجازه ی میدان داد،رفت،اومد از عمو جدا بشه،اون وداع و اون گریه ها و حتی غشیه علیهما بماند، می دونی قاسم یه نگاه به عمو کرد چی گفت:دقیقاً همون جمله ای رو گفت،که مادرش تو مدینه گفت،وقتی از تو مسجد مولا رو آورد بیرون،یه نگاه کرد فرمود: روحی لروحک الفداه یا اباالحسن،نفسی بنفسک الوقاء یا اباالحسن،قاسمم یه نگاه به عمو کرد، عمو قاسم فدات بشه،اجازه دادی من برم،رفت میدان،چه میدان رفتنی،شروع کرد رجز خوندن،الله اکبر،تا خودش رو معرفی نکرده، حواست هست قاسم چه جوری رفته میدان،قاسم تنها شهیدی است که به اندازه بدنش سپر و جوشن پیدا نشد،ابی عبدالله یه تیکه از آستینش رو کند،هم براش عمامه درست کرد،تحت حنکش رو مثل کفن تن قاسم پوشوند،حواست هست یا نه،اصلاً تصور میکنی یه نوجوان سیزده ساله،هر کاری کردن،پاش به رکاب اسب نرسید، لااله الا الله ،می خوام یه حرفی بزنم،شب شیشم دارم میگم،می دونی لشکر دشمن جوهرو وجود نداشتن این نانجیب ها،اصلاً از مبارزه تن به تن فراری بودن،شما برو تاریخ رو ورق بزن،اینها آدمی نبودن رو در رو با کسی مقابله کنند،نامرد بودند،همه کاراشون رو کوفیا با نامردی جلو بردن، می دونی رسمشون چی بود،رسمشون این بود،اول سنگ باران می کردند،خودت جلو تر از من برو،کربلا چهار نفر رو سنگ بارون کردند،خیلی عجیبه،یه بار حُرّ رو سنگ بارون کردند،مقتل می گه یه بار عابث رو سنگ بارون کردن،یه بارم قاسم سیزده ساله رو،آخریشم که خود ارباب بی کفن ما حسین علیه السلام بود،داشت حرف می زد،سنگ بارونش کردن،بگذرم،تا گفت: ان تنکرونی فانابن الحسن،لشکر دیدن حریف این نمی شن،داستان ارزق شامی رو شنیدید، هر کی رو فرستادن،تک به تک ،تن به تن با قاسم بجنگه دیدن نه، این معلوم جگر داره،فهمیدن این نوه ی علی است،دیدن فایده نداره،لشکر و باز کردن،قاسم و کشوندن وسط لشکر دشمن،وقتی قاسم اومد وسط میدان،هی پشت سرش لشکر جمع شد،قاسم رو محاصره کردن،شروع کردن سنگ باران کردن،ای وای...
تا لاله گون شود کفنم بیشتر زدند
از قصد روی زخم تنم بیشتر زدند
قبل از شروع ذکر رجز مشکلی نبود
گفتم که زاده ی حسنم بیشتر زدند
این ضربه ها تلافی بدر و حنین بود
گفتم علی و بر دهنم بیشتر زدند
حسین.........شما باید نگاه کنید ببینید یه عالم بامحاسن سفید اشک می ریزه،آدم منقلب می شه،حالا تصور کن،امام زمان(عج)با این روضه ها چه میکنه،یه بیت:
می خواستند از نظر عمق زخم ها
پهلو به فاطمه بزنم بیشتر زدند
فقط یه جمله بگم،یه لحظه کار به جایی رسید ابی عبدالله دید صدای قاسم داره میآد،یکی از لابه لای اسب ها هی می گه عمو کجایی، حسین.........قربونت برم آقا جان،من شک ندارم تو قاسم رو بیشتر از علی اکبر می خواستی،این جنس شما اهلبیته،آخه این یتیمه،این عزیز داداشته، یادگاری بود،ای وای،رسید به قاسم، بعضی مقاتل نوشتند،ابی عبدالله تا رسید دید سر قاسم تو دست قاتله،الانه که سر از بدنش جدا کنه،آی حسین... می خوام یه جمله بگم،هر کی تاحالا ناله نزده،ای وای، ابی عبدالله چقدر قد داره،قد و بالای حضرت چقدره،یه نوجوان سیزده ساله ام چقدر قد داره،خودت دیگه بقیه روضه رو بخون،من میشینم گریه میکنم،لشکر دیدن ابی عبدالله قاسم رو بغل کرده،می خوای بدونی بلای عظیم یعنی چی؟دیدن قاسم رو حسین به سینه چسبونده،اما پاهاش رو زمین کشیده می شه، ای حسین................ حالا دستت رو بیار بالا به نیت فرج امام زمان(عج)،سه مرتبه یا حسین،یاحسین،یاحسین
منبع: کتاب گودال سرخ
-------------------------------------------
امشب شب یتیم نوازیه،دو ساله بود،تو بغل عمو جان بزرگ شد،یه عقده ای رو سینه قاسم بن الحسن بوده،اون روزای آخر عمر باباش،با بابا از خونه می اومد بیرون،نگاه میکرد بعضی ها هم که میان سلام می کنند،بچه با بابا داره قدم می زنه،انگار با همه ی قدرت دنیا داره قدم می زنه،دلش قرصه،اونم بابایی مثل امام حسن علیه السلام،میومدن جلوی چشم این بچه سلام میدادن،می گفتند:السلام علیک یا مُذل المؤمنین،بچه سئوال می کنه،برا چی اینها این طوری میگن؟حتماً عمو جانش براش گفته،عزیز دلم اینها متوجه نیستن،بابات کار خدایی کرده،صلح کرده با معاویه،اینها یه دونه شون هم مرد جنگی نیستند بابات رو یاری کنن،همین ها که می اومدن می گفتند، السلام علیک یا مُذل المؤمنین،همین ها برا معاویه می نوشتند،اگر تو دستور بدی حسن بن علی رو کت بسته تحویلت می دیدم،اگه امام حسن علیه السلام یاران باوفایی مثل حبیب،مثل مسلم،مثل زهیر،هرکدوم رو داشتن ،امام حسن علیه السلام مگر صلح می کردند،یه عقده دیگه هم توی سینه این بچه هست،دو ساله بود وقتی بابا به شهادت رسید،همراه عمو عباس بوده،عباس میگه:
اون روزها که قلب زهرا خون میشد
بدن مجتبی تیر بارون می شد
قاسمش تو چشم من نگاه میکرد
برای انتقام من خدا خدا میکرد
هی نگاه به عمو عباس می کرد،عمو می گفت:عزیزم صبر کن،داداشم من و مأمور به صبر کرده،و الا یه دونه از اینها رو نمی گذاشتم زنده بمونن،ابی عبدالله فرمود:خدا من رو مأمور به صبر کرده،عباسم صبر کن قربونت برم،ان شاءالله کربلا،حالا تو پوست خودش نمی گنجه،از شب قبل هی سئوال میکنه،عمو جان آیا من هم قردا کشته میشم،می خواد به این نانجیب هایی که یه عمری باباشو این طور خطاب می کردند،نشون بده من بچه ی همون امام مجتبی هستم،عجیبه جنگ کردن قاسم بن الحسن،سیزده ساله شه ،وقتی عمو اجازه نداد،نشت رو خاک ها غم همه ی دلش رو گرفته بود،زانوی غم بغل گرفته بود،یادش افتاد،باباش امام حسن علیه السلام،یه تعویذی رو بازوش بسته گفت: هر موقع همه غم های عالم رو دلت نشست،این رو باز کن بخون،دید دست خط باباش امام حسنه،قاسمم کربلا من نیستم،داداش غریبم رو یاری کنم،نکنه از قافله ی شهدا جا بمونی قاسم،دوید اومد خدمت ابی عبدالله، عمو جان بگیر بخون دست خط بابامه،روایت نوشته ابی عبدالله تا نگاه کرد دستخط امام حسن رو،اینقدر بلند بلند گریه کرد،ناله زد،بُکاءً شدیدا،در روایت آورده،ابی عبدالله نفسش به شماره افتاد،دستخط برادر مظلومش رو بوسه زد،اینجا بود که دست گردن هم انداختند،پشت خیمه ها همه زن و بچه ها دارن نگاه میکنند،حتی غشیه علیهما،هر دو روی خاک افتادند،می خواد سوار بر اسب بشه عمو جان کمکش کرد،قدش نمی رسه پاهاش به رکاب نمی رسه،اما طفل این خانواده ام برا جنگیدن به همه ی اینها درس می ده،مشق میکنه جنگیدن رو،خیلی ها رو قاسم بن الحسن به درک واصل کرد،می گن اومد روبروی عمرسعد ملعون ایستاد،گفت:ای از خدا بی خبر،دم از اسلام می زنی، ببین اهلبیت پیغمبر،تو خیمه ها صدای العطش شون به آسمانه،رجز خوند،عمر سعد می شناسه،آشناس با این خانواده،یه نانجیبی بود به نام ارزق شامی،تاریخ نوشه این با هزار نفرتو دلاوری برابری می کرد،عمر سعد گفت:برو تو باید بری با این بجنگی،بهش بر خورد،گفت:من برم،می خوای منو جلو همه کنف بکنی،آبروم رو ببری،این بچه است،عمر سعد گفت:تو که نمی شناسی این کیه،این پسر حسن بن علی ه،نوه ی حیدره،گفت:غصه نخور،من یکی از بچه هام رو می فرستم سرشو برات بیاره،چهار تا بچه داره، تو کربلا کنار بابا حاضرند،فرزند اول رو فرستاد،قاسم بن الحسن به درک واصل کرد،فرزند دوم به درک واصل شد،چهار پسرش رو خاک افتادند،خودش غضب ناک اومد،می گن وقتی اومد به جنگ قاسم ابی عبدالله زن و بچه رو جمع کرد،فرمودکه دست به دعا بشید برا قاسم،خدا کمکش کنه، اینجام قاسم بن الحسن،با ترفند جنگی گفت: به جنگ من اومدی،هنوز زین اسبت بازه، برگشت پشتش رو نگاه کنه،شیر بچه ی امام حسن علیه السلام باشمشیر دو نیمش کرد،صدای الله اکبر از خیام حسین بلند شد،قصد برچم دار کفار رو کرد،به دل دشمن زد،گفتن محاصره اش کنید،دیدن به تنهایی حریفش نمی شن، محمد بن حنفیه رو امیرالمؤمنین علیه السلام صدا زد، گفت: میری ناقه ی نفاق رو پی کنی بیای،وقتی عایشه ی جنگ جمل سوار ناقه بود،محمد حنفیه فرزند امیرالمؤمنین علیه السلام دلاوره رفت،به دل دشمن زد،اما از مردهای جنگی که دور و برش بودند نتونست،برگشت،امیرالمؤمنین یه نگاه به امام حسن علیه السلام کرد،فرمود:پسرم کار خودته،مثل شیر ژیان امام مجتبی رفت،به یه چشم به هم زدن دستای ناقه رو زد،ناقه رو زمین خورد،منافقا همه فرار کردن،این بچه ،بچه ی این امام حسنه،می گن وقتی برگشت محمد بن حنفیه ،از خجالت سر پایین انداخت،امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود:نه خجالت نکش،این پسر فاطمه است،پسر پیغمبره،تو پسر علی هستی،این از اون شجره ی طیبه است،می دونن حریفش نمیشن،گفتن باید محاصره اش کنیم،یه عده نیزه می زنن،یه عده سنگ می زنن،ای وای،یه نانجیبی کمین کرد،شمشیر به فرق نازنینش زد،تا از اسب داشت زمین می افتاد،صدا زد عمو جان به دادم برس،قاسم رو زمین افتاد ،این نانجیب قاتل اومد بالا سرش گفت: فرصت خوبیه،بهتر از این فرصت پیدا نمی کنم،کاکُل قاسم رو در دست گرفته،می خواد سر از بدنش جدا کنه،ابی عبدالله با عجله اومد،شمشیر کشید دست این نانجیب قطع شد،صدای این ملعون بلند شد،از قومش کمک خواست،اینها همه با اسب اومدند،این نانجیب رو نجات بدن،گرد و خاکی به پا شد،یه وقت حسین علیه السلام تو اون معرکه،دید یه صدای نحیفی می آد،عمو جان استخونهای بدنم رو شکستند،گفت:
ای چشمه سار رحمت بی منتها عمو
در مقدم تو بستم از خون حنا عمو
چشمم به زیر پات بزرگی کن و بیا
بالین این شکسته ی درد آشنا عمو
همچون علی اکبر خود در برم بگیر
خواهی بگویمت پدر این لحظه یا عمو
این سینه سرخ بسمل خود را حلال کن
بسمل می دونی،کجا این عبارت بکار میره،مرغی که سرش رو می کنن،همچین که بال می زنه، می گن بسمل،یه لحظه ای ابی عبدالله رسید،دید قاسم پاهاش رو داره رو زمین ها میکشه،
این سینه سرخ بسمل خود را حلال کن
خیلی به دامنت زده ام دست و پا عمو
اشاره داره به بعضی از روضه هایی که سخته،اما اشاره گفته،تو پای روضه بزرگ شدی،آی جوونها یکی از خواسته هاتون از ارباب این باشه،بگو آقاجان می خوام محاسنم در خونه شما سفید بشه،در خونه ات بمونم،نکنه دستم جدا بشه،
جاری شدم به پهنه ی این دشت مثل آب
از بس شد استخوان تنم آسیا عمو
حسین......... با قاسم هم ناله شو...حسین
ثانیه های آمدنت مثل سال رفت
در ازدحام ابرهه های بلا عمو
اگه اسب از روی یه بدنی بخواد رد بشه،مگه فقط از یه عضوی از بدن رد میشه،چرا این حرف رو می زنم،برای این بیت ،گفت:
دیگر مرا لبی و دهانی نمانده است
تا خانمت دوباره که مرده ام بیا عمو
این حرف منو کسانی که موقعی تو دوران دفاع مقدس بودن،زخمی شدن ،مخوصاً تو اون گرماهای جنوب،این حرف منو بهتر می فهمند،گفت:عمو جان
تاول زده است زخم من از ریگ های داغ
لطفی کن و زخاک جدا کن مرا عمو
همه ی بیت ها یه طرف،این بیت هم یه طرف،وقتی می خواستن سوارش کنن پاش نمی رسید،زره ای اندازه اش پیدا نشد،گفت:
از من بگو به عمه که اندازه ام شود
هر قدر آورد زره از خیمه ها عمو
چقدر با معرفته این بچه،الان هم حرف های خودش نیست،دلش برا عموش میسوزه،گفت:عمو جان
کارت برای بردن من سخت می شود
دیگر نمانده هیچ برایت عبا عمو
گرچه یتیم طالع بختم مبارک است
مستم زعطر چادر خیرالنساء عمو
این همون قاسمه که پاهاش به رکاب نمی رسید،ابی عبدالله وقتی از خاک بلندش کرد،می گن: حسین سینه قاسم رو به سینه چسبانید،ابی عبدالله رشیده،سینه ی قاسم رو به سینه گذاشت،نگاه کردن دیدن پاهای قاسم،رو خاک داره کشیده میشه،حسین............
منبع: کتاب گودال سرخ
------------------------------------------
مرحوم عندلیب تو ثارالله می نویسد، باز شکاری اون کسی است که تیز ببینه، جوری نگاه می کنه که بین همه چیز شکارش را تشخیص می دهد، می گه ابی عبدالله چطوری این بدن را بین این همه لشگر پیدا کرد، بالا سر قاسم مثل باز شکاری رسید، دید همه جا گرد و خاک است، اسب ها می روند و می آیند، یه صدایی می گه، عموجان، سینه ام خورد شد ... .
آری اینجا حسین یه سینه ی شکسته را بغل کرد، بچه سیدا ! شاید یاد مدینه افتاد، اون سینه ای که بین در و دیوار .... .
----------------------------------------------------
مرحوم مطهری رحمه الله می فرماید: وقتی عمو رسید بالای سرش دید جوان حسنش داره پاشنه ی پا به زمین می کشه، جون بالا نمی یاد تو سینه مونده، ابی عبدالله جمله ای گفته که برا کسی نگفته: برای عموت سخته تو دست و پا می زنی و نتونه کاری بکنه.
----------------------------------------------------
مرحوم شیخ جعفر شوشتری می فرماید: وقتی می خواستند عمامه را سر مبارک او بگذارند، مقداری از عمامه را حسین (علیه السّلام) پاره کرد و به صورت قاسم بست، در اینجا شیخ شوشتری چند دلیل می آورد:
1- دشمن نفهمد که این یک نوجوان سیزده ساله است و جسور شوند و دور او را بگیرند.
2- پسر امام حسن (علیه السّلام) آنقدر قشنگ بود که نمی خواست او چشم بخورد.
اما آخر چشمش زدند ...
خانم نجمه دید قاسم آمد در خیمه و زانوهایش را بغل گرفت، در اینجا شیخ جعفر می گوید: ناگهان نجمه یادش آمد که باباش حسن (علیه السّلام) برای او حرزی گذاشته و سفارش کرده هر جا دیدی قاسمم کارش گیر کرده و راهی دیگر نداره این حرز را بردار و به عمو بده ... .
منبع:کتاب گلواژه های روضه