جسم حسین عریان اندر بیابان است
زبان حال حضرت سکینه وعمه
عمه جان دیشب به لب آوای دیگر داشتیم
سایه مهر پدر پیوسته بر سر داشتیم
تا که بابا بود از دشمن به دل بیمی نبود
گرچه از سوز عطش ما دیده تر داشتیم
خیمه ها راهی برای یورش دشمن نداشت
تا عموئی همچو عباس دلاور داشتیم
گیسوی ما را خبر از این پریشانی نبود
تا که دل ما را در کمند زلف اکبر داشتیم
تا که قاسم بود ما را خاطری آسوده بود
هم عنانی همچو عبدالله و جعفر داشتیم
در کنار گاهواره ذبا وجود تشنگی
ذکر با قنداقه شش ماهه اصغر داشتیم
تا که بابا بود ما را صورت نیلی نبود
گرچه داغ سیلی و رخسر مادر داشتیم
قصه میخ در و گنجینه اسرار را
نقش لوح سینه گدلهای پرپر داشتیم
تازیانه خوردن ما را کسی باور نداشت
گرچه بر بازوی مادر نقش یاور داشتیم
ژولیده
گریز دوم
مران یکدم
مران یکدم ساربان اشتر
ناقه زینب رفته اندر گل
بده ظالم مهلتی آخر
زان که من دارم عقده ها در دل
مرا ناقه تا که بنشینم
برسر نعش شاه مظلومان
مران ناقه زان که من دارم
از جفای شمر ناله و افغان
مران یکدم ساربان اشتر
ناقه زینب رفته اندر گل
بده ظالم مهلتی آخر
زان که من دارم عقده ها در دل
مران ناقه که گویم من
درد دل با این پیکر عریان
مران ناقه زان که من دارم
از جفای شمر ناله و افغان
بیا ای مرگ تا شوم راحت
زان به مرگ خود گشته ام مائل
مران یکدم ای ساربان اشتر
ناقه زینب رفته اندر گل
بده ظالم مهلتی آخر
زان که من دارم عقده ها در دل
بده مهلت تا بمانم من
در کنار این پیکر بی سر
از آن ترسم ساربان امشب
آید و برّد دستش از پیکر
ندارد چون طاقتی دیگر
مادرم زهرا باب من حیدر
در این صحرا ای شترداران
ماندم آسان و رفتم مشکل
مران یکدم ای ساربان اشتر
ناقه زینب رفته اندر گل
بده ظالم مهلتی آخر
زان که من دارم عقده ها در دل
شتربانان رحم بنمائید
بردل لیلا برمن مضطر
که دارد او درد دل بسیار
برسر نعش نوجوان اکبر
چه سازم با مادر اکبر
می کند هر دم خاک غم به سر
بیا ای مرگ تا شوم راحت
چون ز مرگ خود گشته ام مائل
مران یکدم ای ساربان اشتر
ناقه زینب رفته اندر گل
بده ظالم مهلتی آخر
زان که من دارم عقده ها در دل
گریز سوم
درد هجران
رفتم ز کویت با آه و افغان
بردامن من دست یتیمان
مظلوم حسین جان (2)
تو خفته در خون در طرف هامون
من رو به سوی شام غریبان
مظلوم حسین جان (2)
هذا فراقٌ بینی و بینک
ای وای بر من از درد هجران
مظلوم حسین جان (2)
زین پس من و تو دایم حالی
تو با شهیدان من با اسیران
مظلوم حسین جان (2)
من دل ندارم محمل نشینم
اشترم برانید ای ساربانان
مظلوم حسین جان (2)
وقت وداعت است آخر نگاه است
نی وقت راه است ای نابکاران
مظلوم حسین جان (2)
ای بی مروت یک لحظه فرصت
تا دفن سازم نعش شهیدان
مظلوم حسین جان (2)
ماندی برادر با خیل یاران
زینب روان است بر شام ویران
مظلوم حسین جان (2)
تو خفته در خاک با پیکری چاک
زینب روانه بر شام ویران
مظلوم حسین جان (2)
گریز 4
از دل بی شکیب می خوانم
مثل ابن شبیب می خوانم
بس که مضطر شده دل زارم
ذکر اَمَّن یجیب می خوانم
کی داره روضه می خونه امشب،امشب کی اَمَّن یجیب گرفته دور زینب
سر نهادم به دامن خیمه
یه سئوال بپرسم رد شم،کدوم خیمه؟
سر نهادم به دامن خیمه
از حسین غریب می خوانم
اولین شبی است که حسین رو از من جدا می کنند
از غریبی که در دل گودال
شده شیب الخضیب می خوانم
***
شب نوحه شب گرفتاری است
دوستان موقع عزاداری است
تازه عزا شروع شده،بدون مقدمه برم،می دونم اشک داری
آتش از خیمه ها زبانه گرفت
شادی ام را غم زمانه گرفت
بر خلاف قطا که لانه نداشت
مرغ غم در دل آشیانه گرفت
باز گلچین پست گل ها را
زیر سیلی و تازیانه گرفت
هرچه خلخال و زیور و زر بود
خصم از ما چه ظالمانه گرفت
این یه بیت همه ی روضه ی شام غریبان رو در بر میگیره،غیرتی گریه کن،به امام سجاد علیه السلام عرضه داشتند شاگردان:آقاجان یه جوری گریه می کنید،انگار پدر شما اولین نفر از خانواده ی شماست،که به شهادت رسیده،حضرت فرمود نه،گریه من واسه ی این نیست،ما با شهادت مأنوسیم،شهادت میراث ما خانواده است،پس آقا جان چیه این همه سال،گریه می کنید،اشک می ریزید،سی و پنج سال پرچم کربلا،بر سر در خانه ی شما نصبه،آقا یه جمله فرمود،فرمود:ما با شهادت بیگانه نبودیم،شهادت ارث ما بود،ولی اسارت ارث ما نبود،این اسارت مارو بیچاره کرد،این جسارت ها مارو آب کرد،حالا این یه بیت،امشب اونهایی که زینبی اند،باید سنگ تموم بذارند
هرچه در خیمه بود غارت شد
زینب آماده ی اسارت شد
شام غریبان به این راحتی به کسی گریه نمی دن،تا شب عاشوراء سراسر تلاطم و هیجانی،از بزرگان وقتی سئوال می کنیم چرا،شام غریبان تازه روضه ها شروع شده،اول گریه ی زینبه،می بینیم ما گریه ندارم، علت چیه؟این جور جواب ما رو می دن:«روزی گریه شام غریبان،روزی خواصه،تو اون ده شب اگر نمرت قبولی باشه،اگه تو اون ده شب خوب گریه کرده باشی،می تونی،شام غریبان با زینب گریه کنی،اون دستی که اباعبدالله رو دست خواهرش گذاشت،خواهر رو آرام کرد،رو قلب همه ی سینه زنا و گریه کنا هم گذاشت».شما ها اگه امشب بدونید،چه خبره کربلا،میمیرید،بدونید بدنها رو خاکه،من نمی خوام این جوری روضه بخونم،بگم امشب چه خبر شده؟ بگم امشب اومدن تو گودال هرکاری دلشون خواست کردن،یکی لباس رو برد،یکی کفشا رو برد،نمی تونم برات باز کنم،زینب چند قدمی حسینش باشه ولی نتونه بیاد کنار حسینش،لذا امشب شبه عجیبیه،گریه داشته باشی بی بی امضاء کرده.
از حرم
این رو برا مادرا می گم،برا مریض دارها میگم،برا اونهایی که امشبم،دلشون نیومده نیان،گفتن بریم، امشب شب ربابه،امشب شب سکینه است،امشب شب رقیه آتش گرفته است،
ازحرم گاهوراه را بردند
یادگار ستاره را بردند
من خودم دیدم ازتن بابا
جامه ی پاره پاره را بردند
عمه از گوش دختر مسلم
بخدا گوشواره را بردند
بس کنید این همه گنه نکنید
روی تاریخ را سیه نکنید
مرد عرب میگه دیدم دامن دختره داره میسوزه،ترسیده،دختردارها دست بچه ات بسوزه یه ذره،می دَوی،حالا تصور کن،دامن این بچه آتش گرفته بود،میگه دویدم به سمتش،هرچه من می اومدم،اون عقب می رفت،گفتم:دخترم ناراحت نباش،من با تو کاری ندارم عزیزم،منم دختر دارم،منم بابا اَم،گفت: نه،شما می خوای منو بزنید،منو اذیت کنی.گفتم:نه،عزیزم،خیالت راحت باشه،دختره ایستاد،دامنش رو خاموش کردم،یه نگاه به من کرد،دید نمی خوام اذیتش کنم،صدا زد آقا اَزت یه خواهش دارم،گفتم:چیه عزیزم،گفت:می خوام،یواش بگم،گفتم:راحت باش،من نمی ذارم کسی تو رو آزار بده،میگه دیدم اشاره کرد،به لبهاش،گفت:من چند روزه آب نخوردم،تشنگی داره هلاکم میکنه،آب،آب. گفتم:باشه همینجا بایست،راحت باش،دیگه آب آزاد شده،تا بعد از ظهر آب رو بسته بودند،(من میگم،اینها فقط می خواستند عباس رو دق بدن،اینها می خواستند سقارو خجالت زده ببینند،می خواستند کاری کنند،به خیمه ها دیگه برنگرده،سقای دشت کربلا). صدا زد صبر کن،خودم برات آب میآرم،می گه رفتم ظرف آب آوردم،این دختر ظرف آب رو گرفت،آورد بالا،تا نگاه کرد دیدم دستش رو آورد پایین،داره راهش رو کج میکنه،گفتم:کجا می ری؟گفت:به من بگو گودال قتلگاه کجاست؟ .چرا؟مگه نگفتی تشنه هستم؟گفت:آره،اما بابام از من تشنه تر بود،می خوام برم آبش بدم،شنیدم لحظه ی آخر روضه خونده،وصیت کرده: شیعتی ما ان شربتم عذب ماء فاذکرونی ،حسین.. آره امشب هرکس با آب یه جور معامله کرده،هرکی امشب یه جور با آب برخورد کرده،اما وای از دل زینب،وای از دل زینب،امشب یکی از سخترین شب های زینبه،بچه ها رو جمع کرد،هرکدوم رو از یه گوشه جمع کرد،یکی زیر خارها زخمی شده،یکی لابه لای خیمه ی سوخته اُفتاده،زینب دونه دونه ی اینها رو جمع کرد،لشکر زینب همین هاست دیگه،زینب با همین ها باید بره کوفه فتح کنه،زینب با اینها باید بره شام فتح کنه،علمدار زینب رقیه است،اگه عباس علمدار حسینه،علمدار سپاه زینب رقیه است،یه نفری شام رو فتح کرده،برو ببین چه خبره تو حرمش،همه رو جمع کرد،لا اله الا الله،داغ خیلی سخته،وقتی یه خانواده داغ می بینند،همه ی نگاها به بزرگتره،اگه بزرگتر نتونه خودش رو کنترل کنه،بچه ها هم زود از کوره در میرن،همه نگاه به عمه میکنن،عمه خودش کی گریه کنه،باید همه رو آروم کنه،الهی بمیرم بی بی جان، همه رو آروم کرد،یه مرتبه نگاه کرد،گفت رباب،من دارم اشتباه میکنم،یا درسته؟ چی میگی بی بی جان،گفت: خوب نگاه کن یکی از دخترهارو نمی بینم،تو تاریخ اسم دقیق ننوشتن،ولی من از شواهد و قرائن،می گم:این کار، کار رقیه است،شاید رقیه باشه،چون عاطفی تر از همه بود،چون بی خداحافظی باباش رفت،تو خیمه میگن خواب بود،حتی به اسم فاطمه ی صغری،زینب میگه گفت:من پاشم برم دنبال این بچه بگردم،از خیمه خارج شد،همین امشب،الهی بمیرم برات زینب،تک و تنها،دل شب،یه دشت پر از دشمن،این همه بدن های بی سر رو خاک،یه مرتبه شنید صدای گریه از طرف گوداله،آروم آروم رفت طرف گودال،نگاه کرد،دید دختره نشسته جلو بدن بی سر،لااله الا الله،چه بدنی،یه بدنی که سر نداره،یه بدنی که لباس نداره،چه گذشته،دید داره این دختر با زبان عاطفیش حرف می زنه،من بعضی جملات رو معنی کردم،عبارت روایت میگه،خون هارو از دست بابا و بدن بابا پاک کرد،به بدنش مالید،صدا زد،بابا،داره شب میشه،نمی خوای بیای به ما سر بزنی،بابا کی من رو یتیم کرده،ببرمت در خونه ای که شب آخر حواله ی ما دست این خانومه،می خوای انشاءالله تا آخر عمرت حسینی باشی،الان اسمش رو می برم،صدا زد بابا،یادته، تو کودکی هام برام،قصه میگفتی،برام از مادرت زهرا گفتی،بابا شنیدم لحظه ی آخر اومدی صورت کف پای مادرت گذاشتی،حالا من اومدم،سر که نداری،اومدم صورت بذارم کف پات،پاشو جوابم رو بده،صدا زد بابا خودت گفتی:مادرت شب ها بالا سرت آب می ذاشته،خودت گفتی:نصف شب ها تشنه ات می شده،بابا پاشو،من اگه تشنه ام بشه چیکار کنم،به کی بگم،حسین........عمه جانش اومد بغلش کرد،عمه اینقدر گریه نکن،عمه اینقدر ناله نزن،نوازشش کرد،بچه رو از بدن بابا جدا کرد،جلوتر از من می ری یا من بگم، آره همینه،بچه یتیم رو باید نوازش کرد،دختر بچه رو باید با نوازش از بابا جدا کرد،ای کاش همه بچه ها رو خود عمه جدا می کرد،این یه دختر بود،این جوری جداش کردن،نمی دونم،چند ساعت قبل بود،یا نه، اما یه دختر دیگه هم هست،اومد تو گودال،دید عمه اش یه بدن بی سر رو بغل کرده،خودش رو انداخت رو بدن باباش،اما دیگه نگذاشتن زینب جداش کنه،عبارت مقتل میگه،ان شاءالله دروغ باشه،ان شاء الله امام زمان(عج)بیاد بگه اینها نبوده،اما مقتل ها نوشتن،من نمی دونم معنی کنم یانه،شام غریبانه معنی می کنم، فجروها عن جسد ابیها،یعنی گرفتن کشیدنش،اما رها نمی کرد،گفت:از من دست بردارید،من بابام رو می خوام،هر کاری کردن،جدا نشد،عمه اش اومد،گفت:این رو جدا نکنید،می دونید چیکار کردن،خود این دختر گفته،یه نگاه کرد گفت:بابا بلند شو ببین،عمه ام رو دارن کتک می زنن.حسین.........
منبع: کتاب گودال سرخ
گریز 5
بگذار ناله از جگر خود برآورم
جانم بگیر تا شب غم را سرآورم
وقی برای گریه ندارم،نگاه کن
باید که کودکان تو را دربرآورم
جسمی نمانده تا که سپر بیشتر شود
چشمی نمانده تا که دو چشمی تر آورم
باید دو طفل بی نفس ِ زخم خورده را
از زیر خارهای بلا پرپر آورم
باید که چند کودک ترسیده ی تو را
از خیمه های مانده در آتش درآورم
گفت:ابی عبدالله هرکسی رو ظهر عاشوراء تعقیب می کرد،او رو به هلاکت می رسوند،همه می دونستند که ابی عبدالله دنبال هرکی بره،می کشه،یکی از شامیان نقل میکنه:میگه دیدم حسین با ذوالجناح سمت من حرکت کرد،نفسم بند اومد،گفتم کارم تمومه،فرار میکردم،دیدم سیدالشهداء به اسم صدام کرد،فرمود :بایست کاریت ندارم،ایستادم دیدم آقا دستش رو جلو آورد،یه خلخال کف دست من گذاشت،گفت: میدونم به بچه ات وعده دای،براش سوغات ببری،این رو بگیر از پاهای بچه هام درنیار.چند تا معنی داره،معنی های روضه یه طرف،توی همچین موقعی ابی عبدالله حاجت دشمن رو میده،آی کسانی که یازده شب پرپر زدی برای اربابت،یعنی تو رو دست خالی از این جلسه رد میکنن،ای کاش اینها یه مقدار محبت رو که از ابی عبدالله میدیدند ،خجالت زده می شدند،تو روایت نوشته فاطمه ی صغری، که خیلی ها اون رو سه ساله ی ابی عبدالله معرفی کردند،یعنی رقیّه خانوم،میگه نشسته بودم،همین طور ابدان بی سر ،بی جان رو روی خاک میدیدم،یه وقت دیدم یه عده دارن سمت خیمه ها حمله میکنن،رسیدن به عمه ها،دیدم معجرها رو دارن میکشن،فرار کردم،صدای ناله ام بلند شد،وا محمدا،وا علیا،همین که داشتم می رفتم دیدم یه نفر از این کافرها از این دشمن ها دنبال من،من هم دارم فرار می کنم،با کعب نی به کتف من کوبید،رو خاک افتادم،چنان گوشواره از گوشم کشید،از هوش رفتم،یه لحظه چشمم رو باز کردم دیدم عمه جان من رو بغل کرده،دختر گلم،عزیز دلم،چشات رو باز کن،چه کشید زینب،ای وای ای وای، بعضی ها که حربه ای ندارن به روضه های روضه خونها گیر میدن،ما که اصل روضه رو هم نمی خونیم ،یه روضه ی ساده می خونیم گریه کنی،یکی از علماء این روضه رو برای مقام معظم رهبری حفظه الله خوندند،بخدا عمق فاجعه خیلی بالاتر از این حرف هاست،هرچی تا حالا شنیدید بالاتره،امروز ملائک اومدند به کمک ابی عبدالله،اجنه اومدند،سرپرست و رئیس گروه اجنّه شیعه،زعفر جنی،کتاب ها نوشتند زمان مرحوم آیت الله بروجردی،از دنیا رفت،میگن خیلی ها پای منبر میدیدنش،وقتی روضه میخوندن،هرچی می خوندن،میگفت:نه ،بالاتر از این حرف ها بود،من با چشم های خودم دیدم چه کردن
باید که چند کودک ترسیده ی تو را
از خیمه های مانده در آتش درآورم
تا ساربان نیامده انگشت را بلند کن
باید روم ز دست تو انگشتر آورم
گهواره نیست ترس من از پشت خیمه هاست
باید نشان قبر علی را در آورم
باید برای دخترکان یتیم تو
قدری بگردم و دو سه تا معجر آورم
پیراهن امانتی مادرم کجاست
گشتم نبود تا که بر این پیکر آورم
نامحرمی به ناقه ی عریان اشاره کرد
باید روم به علقمه آب آور آورم
گیسوی مادرت زگلوی تو سرخ شد
باید که چادری به سر مادر آورم
تا باز هم نگاه کنم بر حسین خویش
باید باز هزار نیزه شکسته درآورم
***
ای کشتی نجات بشر قلزم کرم
باور نمی کنم که تو باشی برادرم
برسینه ی شکسته ی تو که نظر کنم
یاد آورم زسینه ی مجروح مادرم
حسین
ای تشنه لب حسین
حسین
عشق زینب حسین
حسین
ای بی کفن حسین
حسین
صدپاره تن حسین
میون این همه وحشی،یه نفر هم بود دلش یه خورده،به رحم اومد،میگه وقتی خیمه ها رو آتیش زدند،مقاتل رو وقتی می خونی،صرف این نبود بخوان خیمه ها رو به غارت ببرند،حروم زاده دستور داد،گفت:خیمه هارو بسوزونید،هرکی تو خیمه هاست آتیش بزنید،تعجب نکن،گفت:دیدم دختر بچه ای دامنش آتیش گفته بود،از خیمه ها بیرون دوید،پای برهنه روی این خارها داره میدوه؛با اسب دنبالش رفتم،دیدم بچه ترسید ،دستاش رو روی سرش گذاشت،گفت:آی مرد ما یتیم شدیم،ما دیگه صاحب ندارم،گفتم:کاری باهات ندارم،اومدم آتیش دامنت رو خاموش کنم،تو این یکی دو روزه اینها فقط کسانی رو دیدن که فقط آتیش میزنن،کسی که بخواد آتیش دامنی خاموش کنه ندیده،بچه با تعجب نگاه کرد، وقتی آتیش دامنش رو خاموش کردم،دیدم انگار یه چیزی می خواد بگه،خواسته ای داره،گفتم:چی می خوای،حرفی داری بگو،گفت:بگو ببینم تو خورجین اسبت،یه مقدار آب پیدا میشه؟ سه روزه اینها آب رو به خیمه ها بستن،میگه اومدم یه مقدار آب آوردم براش،دستش دادم،دیدم هی نگاه به آب میکنه،هی اشک میریزه،گفتم:مگه آب نمی خواستی بخوری،دو جور گفتن،یه جورش اینه ،گفت:به من بگو علقمه راهش از کدوم طرفه،می خوام برم به عموم بگم:دیگه خجالت نکشه،آب آزاد شد،یه جوری دیگه هم اینجوری نقل کردن،گفت:چرا آب نمی خوری،گفت:برا اینکه هنوز صدای بابام تو گوشمه،هی میگفت:آخ جیگرم داره میسوزه،حسین..............
منبع: کتاب گودال سرخ
گریز 6
در باز شد تو تالار یزید، دیدند زن و بچه را به طناب بستند، اصل پاکی و طهارت، سر مبارک را داخل طشت طلا گذاشتند، آن ملعون شراب می خورد، اضافه ی شراب را پایین تخت روی سر مبارک می ریزد، یکی از زنها مؤمنه سر را با گلاب شست، دوباره آوردند، شروع کرد با چوب خیزران زدن، می گفت: عجب لب و دندان قشنگی داری حسین! کجایند بزرگان من ببینند چی کردم با تو ... .
منبع:کتاب گلواژه های روضه
گریز 7
در کتاب الوقایه الحوادث آمده خانه خدا را زیارت می کردم، دیدم یک سیاه پوست که دست ندارد، صورت را به پرده ی خانه ی خدا می زند و می گوید خدایا غلط کردم و مرا ببخش، می دانم منو نمی بخشی، دست روی شانه ی او گذاشتم، گفتم خدا ارحم الراحمین است، مگر می شود بنده ی خودش را نبخشد، گفت: من گناه سنگینی انجام دادم، به او گفتم اگر گناهت به اندازه ی کوه های عالم باشد، باز هم خدا می بخشد، گفت نه من کار پستی انجام دادم، برایت تعریف می کنم، به شرطی که مرا طردم نکنی، گفتم باشه، گفت وقتی ابی عبدالله وارد مکه شدند، بعد از زیارت می خواستند از مکه خارج شوند، دنبال ساربان خوبی می گشتند تا اینکه مرا معرفی کردند، همچنان که ساربانی کاروان را می کردم، چشمم به انگشتر حضرت افتاد، می دانستم اگر به او بگویم به من می دهد، این در دلم بود تا اینکه به کربلا رسیدیم، تا وقتی که حسین (علیه السّلام) را کشتند، گفتم الان بهترین موقع است تا بروم و انگشتر را از دست آقا در بیارم، بین کشته ها می گشتم، هوا تاریک شده بود، از قتلگاه نوری از بدن آقا به آسمان می رفت، همین که جلو آمدم چشمم افتاد به انگشتر آقا، هر کاری کردم بیرون نیامد، مجبور شدم انگشت آقا را قطع کنم، یه وقت هودجی از بین زمین و آسمان پایین آمد، دیدم وجود رسول اکرم (ص) است، که با نگاهی غضب آلود به من نگاه کرد و سپس از رگ های بریده ی ابی عبدالله ناله ای بیرون آمد و فرمود: یا رسول الله ببین با انگشت پسرت چیکار کردند، در آن لحظه حضرت نفرین کردند و گفتند: تا قیامت رویت سیاه باشد و دستت بریده باشد و برای همین است که همه مرا را ترک کردند ... .
گریز 8
در آینده ان شا الله