از کودکی به عمو می گفت بابا
از وقتی اما م حسن ع شهید شد از کودکی به عمو می گفت بابا هر جا عمو می رفت او به
دنبا لش بود یازده سالشه شب عاشورا دید همه حرف زدن داداشش حرفی زد عمو جواب داد رو منبر بود حضرت می رفت اشک عمو رو پاک می کرد همه حرفهای عمو عبا س و بقیه رو شنید
در سرش طرح معما می کرد با دل عمه مدارا می کرد
فکر آن بود که می شد ای کا ش رفع آزار ز آقا می کرد
به عمو یش که نظر می انداخت یاد تنها یی بابا می کرد
دم خیمه همه واقعه را داشت از دور تما شا می کرد
چشم در چشم عزیز زهرا زیر لب داشت خدا یا می کرد
نا گهان دید عمو تا افتاد هر کسی نیزه مهیا میکرد
نیزه ها بود که بالا می رفت سینه ای بود که جا وا می کرد
کا ش با نیزه زدن حل می شد نیزه را در بدنش تا می کرد
لب گودال هجوم خنجر داشت عضوی ز تنش وا می کرد
هر که نزدیکترش می آمد نیز ه ای در گلو یش جا می کرد
گفت ای کا ش نمی دیدم من زخمهایت همه سر وا می کرد
دست من بلا گردانت ذبح گشتم به روی دامانت