توی مجلس گشت مسلم، یه آشنا پیدا کنم، براش وصیت کنم،نگاه کرد،دید قوم و خویشش عمر سعد وایستاده،ببین چقدر بده برا مسلم،یعنی نزدیک تر از عمر سعد پیدا نکرد،همه کثیف بودند،این دیگه بدتر از همه،گفت:یه حرف سرّی دارم باهات،کشیدش کنار،گفت:من حرف سرّی گوش نمی دم،ابن زیاد گفت:برو گوش بده ببین چی میگه،صداش زد،اومد کناری،گفت:من600درهم از وقتی که اومدم،قرض گرفتم،بعد از شهادت من این زره رو بفروش،قرضم رو بده،جنازه ام رو تحویل بگیر،دفن کن،سه تا وصیت کرد،رفت به ابن زیاد گفت:ابن زیاد گفت:باتو سرّی حرف زده،تو داری به من میگی،ابن زیاد اعتراف کرد،اینقدر کثیف بوده عمرسعد،خدا لعنتش کنه،رفت بالای دارالاماره،سرش رو خواستند از گردن جدا کنند،یه نگاهی به سمت مدینه و مکه کرد،السلام علیک یا اباعبدالله،حسین جون برات نامه نوشتم بیای کوفه،اما نیا،وصیت کرد،وصیت سومش به عمر سعد لعنت الله علیه،این بود،یه نامه بنویس بده به یکی بفرست برا حسین بن علی پسر عموم،نیا کوفه،اینها خیلی نامردند.
صبح شد یک طرف سرم افتاد
یک طرف نیز پیکرم افتاد
از روی پشت بام افتادم
با علیک السلام افتادم
بدن من شکست خوشحالم
سر راهت نشست خوشحالم
بی سبب نیست این که خوشحالم
زن و بچه نبود دنبالم
یعنی میگه:هرچی بود من جلو زن و بچه ام اذیت نشدم،اونهارو اسیر نگرفتن،اما تو...
آی مردم سپاه بی نفرم
صبح خالی نبود دور و برم
حرفی از زخم با پرم نزنید
این همه سنگ بر سرم نزنید
آی مردم گناه من عشق است
بهترین اشتباه من عشق است
آی مردم کم حیا بد نیست
بی وفا ها کم وفا بد نیست
سنگ خوردم شکست کوزه ی من
غصه خوردم شکست روزه ی من
نفسم را سیر کردم و بعد
وسط کوچه گیر کردم و بعد
کو چه هایی که تنگ و باریکند
روز هم چون شبند تاریکند
بدی کوچه های تنگ این است
می شود هر طرف ره را بست
فقط منظورش به کوچه ی تنگ کوفه نبوده،برا زهرا هم اشاره داره
مثلاً کوچه ای که زهرا رفت
از تنش تازیانه بالا رفت
مثل این مردمی که بی عارند
مثل اینها مدینه بسیارند
مثل این ها مدینه هم بودند
دور بیت الحزینه هم بودند
تو نبودی مدینه را گفتی
قصه داغ سینه را گفتی
تو نگفتی خوشیم مادر بود
مادرم دختر پیمبر بود
تو نگفتی صداش می لرزید
پدرم تا که کو چه ها را می دید
تو نگفتی که لشگر آوردند
مادرم را زیر پا در آوردند
عوض اینکه روضه حسین و مسلم رو بخونم،رفتم مدینه
تو نگفتی هنوز غمگینم
فکر پرتاب دست سنگینم
تو نگفتی نگات پژمرده
مادرم بارها زمین خورده
حسین........،یکی گفت:مسلم رو آزاد می کنن،یکی گفت:نه تبعیدش می کنن،یکی گفت:صبر کن الان سر از بدنش جدا می کنن،یه فرد شامی خونخوار قاتلشه،اومد تا دید داره دعا میخونه ،نذاشت تمام ذکرش تموم بشه،یه وقت سرش رو از بدن جدا کرد،به سرعت و با عجله و لرزون دوید،ابن زیاد گفت:چرا این طوری میلرزی،گفت:وقتی خواستم،سر مسلم رو جدا کنم یه سیه چهره ی خشمگین،جلوم دیدم داره لب میگزه،ترسیدم و فرار کردم،به همین هم اکتفا نکردن،پاهای مسلم رو به ریسمان بستن،تو کوچه های کوفه میگردوندن، حسین.